روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت می خواهد. من دیگر علف مفت به تو نمی دهم.
قصه مهمان های ناخوانده ( خونه مادربزرگ) داستانی فولکلور و نمایش فرهنگ ایرانی
آسیابان ,روزی ,الاغ ,نمی ,برو ,جا ,را از ,کرد و ,بیرون کرد ,و گفت ,گفت برو
درباره این سایت